دیشب بعد از مدتها یه خونه تکونی کردم
خیلی وقت بود که خونه دلم به اندازه یه خاک انداز خاک گرفته بود
کلی از معنویات دور شده بودم
دیشب اتفاقی به وسیله یکی از دوستام هدایت شدم به وبلاگ قافله شهدا
مطالبی خوندم که تا صبح خوابو از چشام گرفت
یکیش این مطلب (+)
تا خود اذان صبح داشتم گریه میکردم
چرا باید اینقدر از انسانیت دور باشم و هنوز هدف از آفرینش خودم رو درک نکنم
که چرا یه آدم اینقدر عطر خدایی بگیره و یه آدمی مثل من مظهر تمام نمای ابلیس بشه
چقدر دیگه باید عمر کنم تا این چیزا رو بفهمم ؟ آیا میفهمم یا مثل خیلی های دور و برم نفهمیده و درک نکرده از دنیا میرم ، عملا بازنده
از خودم خجالت کشیدم
اذان صبح رو که میگفتن رفتم لب حوض و صورتمو شستم
با خودم تصمیم گرفتم عوض شم
خوب بشم
بهتر
نماز صبحم رو عاشقونه تر خوندم
زیباتر
با تو بارونی و عاشق
زیر چتری که خیاله
چقدر این قصه قشنگه
چقدر این لحظه محاله
- با تشکر از مدیریت محرتم وبلاگ قافله شهدا
جمعه 89/3/7 - 1:35 صبح
نظر
برچسب ها : دلنوشته
بازدید امروز: 87 بازدید دیروز: 34 مجموع بازدید ها: 634461
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام          شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را          یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام