بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر سخته ، دیروز همین موقع ها براتون نوشتم که براش دعا کنید و امروز براتون بنویسم که برای شادی روحش فاتحه بخونید .
انا لله و انا الیه راجعون ، بعد از سه ، چهار روز توی کما بودن بلاخره دایی من دار فانی رو وداع گفت و به ملکوت اعلا پیوست .
خدا برای هیچ خانواده ای داغ عزیز پیش نیاره ، اگه بدونید دختراش چه ناله ای میکردن ، اگه بدونید پسراش چه گریه ای میکردن ، بیچاره زندایی ام که نگو ، داره مثل شمع میسوزه .
اما من هنوز باور نکردم که داییم مرده باشه ، آخه من خودم دیدم وقتی پسرش با گریه کفنش رو کنار زد صورتش خیلی آرووم بود ، راحت و بی دغدغه خوابیده بود . میتونید حس کنید وقتی یه پسر کفن پدرش رو کنار میزنه چه حسی داره ؟
خودم دیدم صورتش خیلی عادیه
خودم دیدم چشماشو آروم بسته
خودم دیدم راحت خوابیده
نمی دونم از کی تابحال آدم خوابیده رو دفن میکنن ، باور نمی کنم هنوز مرده ، شاید خوابیده بوده ، شاید خوابش سنگین بوده .
دایی بیچاره من ، چقدر دوست داشت تموم خانواده رو کنار هم جمع کنه ، اما ...
چقدر دوست داشت منو توی لباس دامادی ببینه ، آخه دور دونه خواهر زاده هاش من بودم .
چقدر دوست داشت یه بره کربلا ، امام حسین (ع) رو زیارت کنه ، چون خودش و همسرش توی گرما اذیت میشدن میخواست وقتی هوا خنک شد برن کربلا .
اما نمی دونست این خنکی هوا آخرین خنکی عمرشه ، اما نمی دونست امام حسین (ع) رو باید اون دنیا زیارت کنه ، اما نمی دونست باید بجای خاک کربلا به خاک گور سفر کنه .
تمام کسایی که توی مراسم دفنش بودن از آرزوی رفتن به کربلاش صحبت میکردن .
قبلا برای کربلا اسم نوشته بود اما اون سفر بهم خورد و بردنشون زیارت حضرت زینب ، اما ایندفعه که نوبت کربلا بود ...
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
اونی که داره قرآن میخونه پسر بزرگشه ،اونی هم که پیشش نشسته مادرمه
ای دایی بیچاره و مهربون من ، نبینم که آرزوی کربلا و خاک پاکش به دلت مونده .
کاش ما هم مثل هندیا این عقیده رو داشتیم که دوباره به دنیا می آیم .
کاش میشد برای زندگی دوباره برنامه ریزی کرد .
بیچاره دختر داییم ، وقتی سنگ لحد اول رو گذاشتن التماس میکرد که یکبار دیگه بزارین بابامو ببینم ، دیگه بی بابا شدم ، دیگه بابا ندارم .
وقتی تلقین می خوندن پسر داییم عاشقانه آخرین نگاه رو به چهره پدر می انداخت ، هر لحظه ای از یادشون قلبم رو آتیش میزنه ، اون یکی برادر هم داشت پدر رو موقع تلقین خوندن تکون میداد . دخترا هم که ای داد و بیداد .
نمی خوام همش رو تعریف کنم ، موقع برگشتن وقتی رفتم از زن داییم خدا حافظی کنم باز همون حرفایی که داییم دربارم میزد رو بیادم آورد . دختر داییم هم موقع خدا حافظی گفت : مهدی ، دیگه دایی نداری ؟ دیدی داییت رفت ؟ و دو دستی میزد تو سر خودش . پسر دایی هام هم موقع خدا حافظی با مظلومیتی خاص ازم خدا حافظی کردن .
آخه خیلی راحت فقط دراز کشیده بود که خستگیش در بره و دوباره بر گرده پیش خانوادش ...
عزیزان ، فاتحه یادتون نره .
__
میخوام یه ختم قرآن بگیرم براش ، هر نفر یک جزء ، هرکی آمادگی داشت اعلام کنه .
جزء اول توسط خودم .
جزء دوم : توسط ققنوس
جزء سوم توسط : دوست محترم سادات علوی
.
جز سی ام : توسط خواهر خوبم زهرا