بنام خدا
سالهایی بسیار دور بود
روزی سرد و نمناک که باران آهسته به شیشه پنجره تلنگر میزد مادری از درد بخود
پیچید و با صدای جیغ خود تمام فضا را پر از دلهره کرد .
دکتر میگفت چیزی نیست ، درد عادی است
شاید مجبور شویم او را جراحی کنیم ، ( مردی که آنروز مرد نبود ) در همان روز
بارانی واروونه پا را به داخل اتاق بیمارستان گذاشت . گویا خبر داشت که تنها آمدن
او میتواند زن بیچاره را نجات دهد .
همه از دیدن او خوشحال بودند اما او در همان نگاه اول به اطراف و دکتر که بالای
سرش ایستاده بود چنان گریه ای سر داد که همه را غرق در شادی و سرور کرد . اما (
مردی که آنروز مرد نبود ) نمی دانست که دیگران چرا دارند میخندند او فکر میکرد که
آنها به او میخندند برای همین به همه شان خشمگینانه نگاه کرد و زود خودش را جمع و
جور کرد و داخل یکی از سبد ها آرام خوابید .
تمام حواسش به جایی بود که از آنجا آمده بود ؛ آن فرشتگانی که روزی با او دمخور
بودند . تمام رویای های خوشش یکی یکی بیادش آمد .
( مردی که آنروز مرد نبود ) خوب میدانست که فقط با آمدن او و دل بریدن از آن گذشته
زیباست که میتواند کمی از درد زن زجر کشیده بکاهد ، پس آخرین تصیم خود را با اینکه ( آنروز مرد نبود
) مردانه گرفت و پای خود را واروونه داخل اتاق گذاشت و اینگونه بود که ( مردی که
آنروز مرد نبود ) بدنیا آمد .
درست بیست و سه سال از آن روز بارانی گذشته و (مردی که آنروز مرد نبود ) امروز
برای خود مردی شده و تمام آن رویاهای زیبا را فراموش کرده
و تمام تلاش خود را به کار میبرد که شاید باز هم بتواند به آن سرزمینی که همه در
آن معصوم بودند برگردد ، شاید باز هم بتواند آنقدر به خدا نزدیک شود که با او نجوا
کند و صدای او را با دلش بشنود .
( مردی که آنروز مرد نبود ) امروز در کنار همه کارهای ریز و درشت خود این وبلاگ را
نیز مدیریت میکند و همه دوستانی که این پست را خواندند عاشقانه دوست دارد.
* گاهی انسانها مجبورند کارهای خسته کننده ای مانند خواندن این پست را انجام دهند
تا بدانند دیگران چقدر دوستشان دارند و
گاهی انسانها مجبورند کارهای مشقت باری مانند به دنیا آمدن را تحمل کنند تا بدانند که
دوست داشتن دیگران چقدر زیباست.
پایان
نویسنده : مردی که آنروز مرد نبود